سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفتاب در حجاب - رد درد

به نام هستی بخش

 

این روزها در حال خواندن کتاب آفتاب در حجاب اثر وزین و گرانمایه  سید مهدی شجاعی هستم.

این کتاب کربلا  را از نظرگاه و دید حضرت زینب اسوه صبر و حلم روایت می کند .محور این کتاب روایت عشق خواهر و برادری -که جهان از به وجود آوردن نمونه ای  همچون این دو عاجز و ناتوان است -می باشد. 

سید مهدی شجاعی با نثر ی بسیار عالی و پر مغز این کتاب را نوشته است البته ناگفته نماند دیگر کتابهای ایشان نیز خواندنی است .این کتاب نگاه من را به واقعه کربلا بسیار بازتر و کاملتر نمود .خواندن این کتاب را به دوستان پیشنهاد می کنم .این کتاب از معدود کتابهایی است که هرچقدر برایش پول دهی باز می ارزد.

 قسمتهایی از این کتاب را در زیر می خوانیم.

پریشان و آشفته از خواب پریدی وبه سوی پیامبر دویدی.

بغض راه گلویت را بسته بود،چشمهایت به سرخی نشسته بود،رنگ رویت پریده بود،تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.

دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغض کودکانه ،به ارتعاش وا می داشت.خودت را در آغوش  پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی.

پیامبر ،تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید  :چه شده دخترم؟ تو فقط گریه می کردی.

.

.

.

قدری آرام گرفتی  و... گفتی خواب دیدم !خواب پریشان دیدم  دیدم که طوفان به پا شده و همه جا تیره و تار و طوفان مرا وهمه چیز را به اینسو و آنسو پرت می کند...ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهنسال افتاد و دلم به سویش پر کشید.خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر تز تهاجم طوفان در امان بمانم  طوفان شدت گرفت و آن درخت  را هم ریشه کن کرد و من میان زمین  آسمان معلق ماندم.به شاخا ای محکم آویختم .باد آن شاخه را هم شکست به شاخه ای دیگر متوسل شدم  آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.من ماندم و رو شاخه متصل به هم  .دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به هردو دل بستم .آن دو شاخه نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و من حیران  و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم...

کلام تو به اینجا که رسید ،بغض پیامبر ترکید.

پیامبر ...در میان گریه پاسخ گفت :

.

.

.

قرار ناگذاشته میان تو حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچه ها حراست کنی و او با رمزی ،رجزی،ترنم شهری ،آوای دعایی و فریاد لاحولی ،سلامتی اش را پیوسته با تو در میان بگذارد.

و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. وتو احساس می کنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو می کنی که تا قیام قیامت ،این صدا در گوش آسمان و زمین ،طنین بیاندازد.

...برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد ،یک نیاز عاطفی است.هیچ پرده ای حائل میان میدان  و چشمهای تو نیست.

این یک نجوای لطیف  و عارفانه است که دو سو دارد.

او باید در محاصره دشمن،بجنگد،شمشیر بزند و بگوید :

الله اکبر

و از زبان دل تو بشنود:

جانم !

بگوید:

لااله الاالله

بشنود :

همه هستی ام.

بگوید:

لاحول و لا قوه الا بالله!

و بشنود:

قوت پاهایم ،سوی چشمم،گرمای دلم،بهانه ماندنم!

تو او را از ورای پرده ها ببینی و او صدای تورا از ورای فاصله ها بشنود.تو نفس بکشی و او قوت بگیرد.تو سجده کنی و او بایستد،تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او ...او تنها بااشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند.

و ...ناگهان میدان از نفس می افتد،صدا قطع می شود و قلب تو می ایستد.

بریده باد دستهای تو مالک !

 

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/12/1ساعت  1:55 عصر  توسط حسین مشکات 
  نظرات دیگران()